با اشک مینویسم و با خون دل حاشیه می گذارم.چند وقتی است خودم را بجا نمی آورم شاید خاصیت پیری است،دل که پیر می شود بجای سفید کردن مو قلب را سیاه می کند. آری پیر شدم،با اینکه آینه هنوز هم دروغ می گویداین را فهمیدم.
در خیابان های شلوغ زندگی دست خدا را رها کردم و گم شدم .یادش بخیر، با او که بودم وقتی زمین می خوردم گریه نمی کردم اما حالا که تنها شدم هم گریه می کنم و هم زمین می خورم. دریای دلم سالهاست که آرام است. بین خودمان بماند از بس آرام مانده دیگر شبیه دریا نیست، مرداب شده.نه عشقی نه شوری نه شیرینی نه فرهادی ونه مجنونی ...
قلم در دستانم گریه می کند و اشک های داغش بر صفحه ی دلم می نشیند تا مگر روزنه ای در این سنگ بسازد.چشمانم را می بندم تا تو را بهتر ببینم . از تو یک موج از من طوفان، از تو یک برق از من باران ، از تو یک "تو" از من یک"ما" و از تو یک نگاه و از ما.....
"مگرم چشم سیاه تو به فریاد رسد"